جدول جو
جدول جو

معنی این جور - جستجوی لغت در جدول جو

این جور
این طور
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دین ور
تصویر دین ور
دین دار، متدین
فرهنگ فارسی عمید
(هَِ کَ دَ)
این اندازه. این حد. (فرهنگ فارسی معین). این اندازه و به این بسیاری و این همه. (ناظم الاطباء) ، نام پادشاه خوارزم. (آنندراج) ، سلطنت. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
ابن اخشید مکنی به ابوالقاسم. دومین از سلاطین بنی اخشید در مصر. وی از 334 تا 349 هجری قمری حکومت کرد. رجوع به ترجمه سلاطین اسلام لین پول شود، ما انوکه، چه احمق است آن و گفته نمیشود: انوک به. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَ دَ)
مصحف پی جو. (در تداول عامیانه، پی جو). رجوع به پی جو شود
لغت نامه دهخدا
(وَ)
بدخواه و بداندیش و دشمن. (ناظم الاطباء). به معنی کینه ور. (آنندراج) : و این دارابن دارا با وزیر پدرش ’رشتن’ کین ور بود. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 55) ، جنگجو. جنگ آور. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : هرگاه که دل بزرگ بود و خون او سطبر باشد مردم دلیر و کین ور باشند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی، از یادداشت ایضاً) ، انتقام کشنده. کینه ور: الوتر، کین ور کردن. الغل، کین ور شدن. (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(تَ ها نِ)
رجوع به کین جوی شود
لغت نامه دهخدا
(تُ / تَ فَ)
انتقامجو، کینه جو:
چه جویی مهر کین جویی که با او
حدیث مهرجویی درنگیرد،
خاقانی،
رجوع به کینه جوی شود، جنگجو، دلاور، جنگ آور، رزمجوی:
ز گردان کین جوی سیصدهزار
سپه داشت شایستۀ کارزار،
اسدی،
بزد خیمه و صدهزار از سران
گزین کرد کین جوی و گندآوران،
اسدی،
به گرشاسب کین جوی کشورگشا
جهان پهلوان گرد زاول خدا،
اسدی،
رجوع به کینه جوی شود
لغت نامه دهخدا
نامی است که درافغانستان بدرخت بن دهند و نام پیستاسیا خین جوک که بزبان علمی بدان داده انداز این کلمه فارسی مأخوذ است، (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
هنگامه و غوغا و اجتماع خاصه از مردم ده، (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
اینطرف و این کنار، (ناظم الاطباء) (اشتینگاس)
لغت نامه دهخدا
(تَ خِ / خَ / خُ)
بهادر. غضبناک و جنگجو. (ناظم الاطباء). جنگاور. جنگجو. رزم آور:
و دیگر از ایران زمین هرچه هست
که آن شهرها را تو داری به دست
بپردازی و خود به توران شوی
ز جنگ و ز کین آوران بغنوی.
فردوسی.
ستاره شناسان و دین آوران
سواران جنگی و کین آوران.
فردوسی.
به چین و به ماچین نمانم سوار
نه کین آوری از در کارزار.
فردوسی.
نه شمشیر کین آوران کند بود
که کین آوری زاختر تند بود.
سعدی.
رجوع به مدخل بعد شود، انتقامجو:
به سلم و به تور آگهی تاختند
که کین آوران جنگ برساختند.
فردوسی.
رجوع به مادۀ بعد شود
لغت نامه دهخدا
ترکی، نام سردار سپاه خلیفه در جنگ با زنگیان در خوزستان و اهواز بسال 257 هجری قمری شاید معرب اسب گور باشد
لغت نامه دهخدا
به روایت ابن بلخی او فرزند مازبدبن بنمور (؟) بن دلیر قد (؟) بن اوتکدسب بن ویونجهان بن... ساسان بن بهمن. و جد کسری خرمازبن ارسلان از سلاطین اواخر دوره ساسانی بود که یک سال و پنج ماه بعد از اردشیر پسر شیرویه سلطنت کرد و پس از او سلطنت به کسری پسر قباد و سپس به بوراندخت دختر خسروپرویز رسید. و رجوع به فارسنامۀ ابن البلخی ص 24 شود، به نتیجه رساندن
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ)
یکدست. یک طور. یکسان. مانند هم. (از یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(هََ ئَنْ مَ شُ دَ)
چنین. اینچنین. (فرهنگ فارسی معین).
- که اینطور، در موردی گویند که مطلبی بر خلاف رضا شنیده باشند. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(هََ ئنْ مَ گ دَ)
این دفعه. این بار. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
تصویری از این سفر
تصویر این سفر
این بار این دفعه این بار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از این قدر
تصویر این قدر
این اندازه، این حد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از این ور
تصویر این ور
این طرف این جانب
فرهنگ لغت هوشیار
این جور چنین اینچنین. یا که این طورخ در موردی گویند که خبر یا مطلبی بر خلاف رضا شنیده باشند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دین ور
تصویر دین ور
متدین دیندار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از این سر
تصویر این سر
این دنیا این جهان عالم مادی مقابل آن سر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پی جور
تصویر پی جور
پی جوی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یک جور
تصویر یک جور
یکدست مانندهم، یکسان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از این طور
تصویر این طور
((طُ))
چنین، اینچنین
که این طور: در موردی گویند که خبر یا مطالبی برخلاف رضا و میل شنیده باشند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از این طور
تصویر این طور
اینگونه
فرهنگ واژه فارسی سره
مانند ما، مثل ما
فرهنگ گویش مازندرانی
این بار، این دفعه
فرهنگ گویش مازندرانی
این وقت، این دفعه
فرهنگ گویش مازندرانی
از این طرف، این سو، از این سو
فرهنگ گویش مازندرانی
این طوری
فرهنگ گویش مازندرانی
این طرف، این سوی
فرهنگ گویش مازندرانی
آن طور، آن گونه
فرهنگ گویش مازندرانی
این قسمت، این طرف
فرهنگ گویش مازندرانی